
زده ام فالی و فریاد رسی می آید...
امیرحسین
3 مهر 1389
-----------------------------
دیروز یه مهمونی با شکوه بود... پر از دوستای خوب و مهربون، پر از سر و صدا، همه بودن، همه ی کسایی که باهم رابطه داشتیم، از خاله و پسر دایی و دایی بگیر تا دوست داییم و دوستام تو گروه موسیقیمون. خلاصه کلی سر و صدا و شور و هیجان تو خونه موج می زد.
امروز، هیچکی خونه نیست! همه رفتن مدرسه و سرِ کار و من چون کلاس های دانشگاهم شروع نشده تو خونه ام! یه گوشه می نشینم و جای خالی همه ی کسایی که دیروز بودن رو نگاه می کنم و اونها رو روی صندلی ها تجسم می کنم و به خودم تبریک می گم که "بالاخره بعد از یه عمر آرزوی خاله داشتن، خاله دار هم شدی..." البته به لطف مامانم که حرفی رو که سالها تو دلم بود و از گفتنش خجالت می کشیدم ، بالاخره گفت! آخیش! دلم سبک شد!
دیروز یه مهمونی با شکوه بود... پر از دوستای خوب و مهربون، پر از سر و صدا، همه بودن، همه ی کسایی که باهم رابطه داشتیم، از خاله و پسر دایی و دایی بگیر تا دوست داییم و دوستام تو گروه موسیقیمون. خلاصه کلی سر و صدا و شور و هیجان تو خونه موج می زد.
امروز، هیچکی خونه نیست! همه رفتن مدرسه و سرِ کار و من چون کلاس های دانشگاهم شروع نشده تو خونه ام! یه گوشه می نشینم و جای خالی همه ی کسایی که دیروز بودن رو نگاه می کنم و اونها رو روی صندلی ها تجسم می کنم و به خودم تبریک می گم که "بالاخره بعد از یه عمر آرزوی خاله داشتن، خاله دار هم شدی..." البته به لطف مامانم که حرفی رو که سالها تو دلم بود و از گفتنش خجالت می کشیدم ، بالاخره گفت! آخیش! دلم سبک شد!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر