۱۳۸۹ مهر ۱۱, یکشنبه


ُخاطره....

امیر حسین (با دوربین آنالوگ ِ کامپکت!)
16 اسفند ماه 1381

-----------------------------------


سلام به دایی ناصرعزیز.

مطمئنم هرجا که هستی، خوب و خوش و سلامتی.

دوباره اول مهر شد و داغ دل من تازه شد.... آره تازه شد! این یه داغیه که تا آخر عمرم باهامه و همیشه هم تازه بوده و هست و خواهد بود.
نمی دونم الان زندگیت چطوریه! نمی دونم مثل ما که می خوابیم تو هم خوابیدی یا اون دنیا واقعا خبرایی هست و الان در حالی که تو چمنای بهشت نشستی داری با لپ تاپت وبسایت های مورد علاقه ات رو چک می کنی! وب منم چک می کنی؟ خواهش می کنم وب منم چک کن! به خوابم که نمی آی! حد اقل وبم رو چک کن! نمی خوام جدی جدی باورم بشه که دارم جزء دسته ی فراموش شدگان قرار می گیرم....
راستی دایی ناصر. اون دنیا اگه خدا رو دیدی ازش بپرس چرا اونجا شراب آزاده اینجا ممنوع؟ مگه ماهیت انسان و انسانیت انسان به مکانی ربط داره که توشه؟

راستی. امسال دانشجو شدم! مکانیک! مهندسی! اگه می بودی الان ماشینت رو درست می کردم! یادته تو جاده ی خور با 160 تا رفته بودی، ماشینت خراب شده بود روغن تو کاربرات می اومد؟ الان دیگه دارم یاد می گیرم چطوری درستش کنم. دارم مکانیک می شم دیگه! مقصد منم یه گودال نیم در 2 هست به اسم چال! البته من از چال می تونم بیام بیرون! اما خوب! برای تمرین خوبه که بعدا به چال ِ ابدیم عادت کنم!
دانشگاهم خیلی به خونت دوره! باز قبلا خوب بود! مدرسم شهرری بود. یه موقع هایی که دلم می گرفت می تونستم بعد مدرسه جنگی بیام یه سری بهت بزنم و برم بدون اینکه تابلو شم! اما از پونک دیگه نمی تونم یواشکی بیام پیشت!
آها! اینم بگم تا یادم نرفته. می ترسم تو هم مثل مامان من از یه چیز دانشگاه نگران باشی! اونم اینکه دخترا قاپم رو بدزدن! خیالت راحت! اونجا اصلا دختر گیر نمی آد! کلاسامون اگه 60 نفر باشه فقط 4تاشون دخترن! تازه! مگه قاپ ِ منم دزدیدن داره؟ اصلا مگه من قاپ دارم؟ قاپ چی هست اصلا؟ فکر کنم خدا یادش رفته تو خلقتم بهم قاپ بده!

راستی! می دونی که پسرت هم داره می ره! اونم داره می ره اون دنیا! البته نه از اون مدلاشا! منظورم آمریکاست! خودت که دیگه نیستی! کپی برابر اصلتم که داره می ره! من نمی دونم این وسط چه خاکی تو سرم بریزم! تنهایی رو چی کار کنم. درد دلم رو به کی بگم. دنیای زرتشت اینا که منو راه نمی دن! دنیای شما پناهنده نمی خواد؟ اقامت نمی ده؟

آخ که دلم چقدر واسه اون ساندویچ کتلت که نزدیک چهارراه سعدی برام خریدی تنگ شده. بعد از اینکه رفتی خیلی گشتم که مغازش رو پیدا کنم و به یاد دوتاییامون یه ساندویچ بخورم. اما فکر کنم جمع کردن! می بینی حافظه رو؟ حک شدی تو مغزم. مثل حکاکی های تخت جمشید که الان بعد یه عالمه سال هنوز سالم و سلامته!
یادت هست چرا اون روز رفته بودیم بیرون؟ دایی فرخ می خواست بره چین! رفتیم ولیعصر مدلای لپ تاپ رو یادداشت کنیم که اگه رفت و با قیمت کمتر پیداشون کرد خبر بده که اگه خواستیم بخره برامون!

وقتی می خواستیم هلالی باغچه رو هم بکنیم و صاف کنیم باز یادمه با هم رفتیم از این گردالیا که سر ِ دستگاه برش سنگ می بندن بخریم واسه سنگ کاره! تازه از این فشفشه درازا که باهاش آهن جوش می دن هم خریدیم. قبلش رو بگو! به چه زوری درخت انگور خشکه رو با دایی رضا و بابا و خودم و خودت کندیم! اوف! چه سفت بود!

این همه گفتم که بگم من هنوز ثانیه ثانیه ی با تو بودنم رو یادمه! خیلی بیشتر از این خاطره دارم! یه هفته هم پشت سر ِ هم بیای به خوابم و همش برات خاطراتمون رو بگم بازم وقت کم می آد.
اگه هنوز من رو یادته! اگه هنوز امیر حسینی می شناسی که قیافش شبیه منه یا اخلاق گندش مثل منه! یه موقع هایی گذرت که به خوابم خورد سری به ما بزن! یا حداقل از همون بهشتی که توش هستی با لپتاپت وبسایتم رو چک کن! اگه فیس بوک داری بهم بگو که ادت کنم! خلاصه منتظرتم.
یه لطفی هم در حقم بکن! اگه اونجا اقامت می دن، دست ما رو هم بگیر...

باز اول مهر شد و من دیوونه شدم.

مراقب خودت باش.

منم مراقب خودم هستم.

فعلا...!


۱ نظر:

  1. سلام.امیدوارم حالت خوب باشه و بهتر چند روز گذشته باشی.نوشته ات رو دیروز خوندم اما با خوندنش فکر و سوال برام به وجود آورد که اصلا نتونستم یه جا جمعشون کنم و حرفامو بگم.شاید بیشتر به خاطر این بود که حرفهای خودت پر بود از سوال!به نظر من باید عکس این متن رو میذاشتی آخر چون با اومدن اسم دایی اول هر جمله،باز میخوای برگردی و صورتشون رو ببنی .البته این احساسی بود که من موقع خوندن داشتم به همین دلیل مجبور شدم حرفات رو دوبار بخونم .چون بار اول حواسم بیشتر به عکس بود تا نوشته!پاییز با اومدنش تمام خاطرات رو برای ما زنده میکنه .مخصوصا اگه تو این فصل یکی رو از دست داده باشیم یا بدست آورده باشیم.شاید این فصل برای تو خزون خودت و دلت باشه چون تو آخرین ماهش یعنی آذر،عزیزترینت رو از دست دادی. و اما من ! راستش من امسال از همون روز اول واسه خودم یه حکمی صادر کردم،که به هیچ چیزی جز آذر ماه و تولد نی نی که 18 سال پیش آفریده شد فکر نکنم و فقط لبخندم رو به صورت اون بپاشم.روز اول سخت نبود...فکرم همش دور و بر اون بچه ی کوچولو میگشت .اما...هوا که تاریک شد دیدم نه ،یه چیزی جز اومدن خودم داره یادم میاد.خواستم خودم رو به خنگی بزنم اما دیدم نه نمیشه.دلم گرفته بود.همین یعنی آغاز اشک و ناله و اه و فغان و از این حرفا.خودت میشناسی منو دیگه.فکر میکنی به چی فکر میکردم ؟بازم آخرین ماه پاییز.اما این بار از سر دلتنگی .من باز یاد غم و غصه هام افتاده بودم و داشتم میرفتم سراغ دایی ناصر.دایی که هیچوقت مال من نبود و من همیشه خودمو میچسبوندم بهش.نمیدونم.شاید اولین بار از سر حسادت رفتم سراغش اما الان دیگه باهم کلی دوست شدیم و حرفامو به اون میگم.شاید چون نیست تا مسخرا ام کنه.به خاطر همین هر وقت از کسی که دوستش داشتم دلم میگرفت میگفتم :خدایا...! اما دیگه نمیتونستم چیزی بگم.چون دلم نمیومد بدمش دست خدا.فورا میرفتم سراغ دایی و گریه و زاری....راستش همیشه حرفام با دایی فقط گله و شکایت بوده .اما به شکایات تو خیلی فرق داره.تو از دلی که واسه رفتن دایی گرفته حرف میزنی و یه جورایی احساساتتو بهش گفتی اما من همیشه دردای خودمو میگم و اصلا کاری به نبودنش ندارم. شاید بگی تو همش به فکر خودت هستی . اما واقعا این طبیعیه .چون من نه اون کسی که بهش میگم دایی ناصر رو واقعی دیدم و نه صداش رو شنیدم.یاد آوری این خاطراتی که تو تعریف کردی هم شیرینه و هم تلخ.من که با خوندنشون لبم هنگ کرده بود .لبم بین و خنده و گریه گیر کرده بود .آخرسر هم بغضمو خوردمو یه لبخند تلخ تر از خودم ( زهر) زدم که هیچکی نگه فاطی یه مرگیش هست.که هیچی باز نگه فاطی شکست عشقی خورده.خیلی حرف زدم دیگه.تا یادم نرفته ،میخوام با اجازه ی مخاطبت آخرین سوالت رو جواب بدم:"مطمون باش جات تو اون دنیایی که میگن هیچ بدی و زشتی نداره،محفوظه.اصلا نگران این یکی نباش.اما...هنوز که وقتش نیست دیوونه.تو الان باید به فکر ساختن یه زندگی آروم و ساده و زیبا دور از هر نوع بدی باشی .به نظر من همه ی ما برای این اینجاییم که خوبی ها و بدی ها رو درک کنیم و خودمون انتخاب کنبم و برای رسیدن به هدف قشنگمون تا پای جون پیش بریم.هرکسی عقب بمونه اون دنیا هم از بقیه عقب تره.پس مواظب باش انقدر خوب باشی که از همه ی همه جلوتر باشی.قدرت و انسانیتت رو نشون بده.نه به آدم های دور و برت. به خودت و خدات!چون ممکنه آدمهایی که میشناسی خیلی از تو سطحشون پایین تر باشه .اینجوری قطعا اونا به خودت و افکارت ضربه میزنن.ببخشید اگه حرفام یکم شبیه نصیحت شده و بدت اومده .ببخشید که در حد خودم حرف نزدم و زبون درازی کردم.اگه فکر میکنی خوندن حرفهام فقط تلف کردن وقتت بوده معذرت میخوام.دوست داشتم حرف هام رو اینجا بگم.دعا میکنم حالا حالاها برات اقامت نفرستن و اینجا خوب زندگی کنی.بازم خیلی حرف زدم. خودت که میدونی اگه بشینم و حرف بزنم،تمومی نداره حرفای من."پس سخن کوتاه باید،والسلام"

    پاسخحذف