۱۳۸۹ مهر ۱۲, دوشنبه

سلام و درود به همه ی دوستان خوبی که اینجا من رو همراهی کردند.

به خاطر مشکلی که تو سیستم نظر دهی وبلاگ بود تصمیم گرفتم از اینجا به میهن بلاگ اسباب کشی کنم.

آدرس وبلاگم تو میهن بلاگ همینه فقط آخرش میهن بلاگ می خوره:

امیدوارم که اونجا همه چیز درست باشه.

اونجا می بینمتون

شاد باشید

امیر حسین.


من کز وطن سفر نگزیدم به عمر خویش****درعشق دیدن تو هواخواه غربتم

«حافظ»

۱۳۸۹ مهر ۱۱, یکشنبه


ُخاطره....

امیر حسین (با دوربین آنالوگ ِ کامپکت!)
16 اسفند ماه 1381

-----------------------------------


سلام به دایی ناصرعزیز.

مطمئنم هرجا که هستی، خوب و خوش و سلامتی.

دوباره اول مهر شد و داغ دل من تازه شد.... آره تازه شد! این یه داغیه که تا آخر عمرم باهامه و همیشه هم تازه بوده و هست و خواهد بود.
نمی دونم الان زندگیت چطوریه! نمی دونم مثل ما که می خوابیم تو هم خوابیدی یا اون دنیا واقعا خبرایی هست و الان در حالی که تو چمنای بهشت نشستی داری با لپ تاپت وبسایت های مورد علاقه ات رو چک می کنی! وب منم چک می کنی؟ خواهش می کنم وب منم چک کن! به خوابم که نمی آی! حد اقل وبم رو چک کن! نمی خوام جدی جدی باورم بشه که دارم جزء دسته ی فراموش شدگان قرار می گیرم....
راستی دایی ناصر. اون دنیا اگه خدا رو دیدی ازش بپرس چرا اونجا شراب آزاده اینجا ممنوع؟ مگه ماهیت انسان و انسانیت انسان به مکانی ربط داره که توشه؟

راستی. امسال دانشجو شدم! مکانیک! مهندسی! اگه می بودی الان ماشینت رو درست می کردم! یادته تو جاده ی خور با 160 تا رفته بودی، ماشینت خراب شده بود روغن تو کاربرات می اومد؟ الان دیگه دارم یاد می گیرم چطوری درستش کنم. دارم مکانیک می شم دیگه! مقصد منم یه گودال نیم در 2 هست به اسم چال! البته من از چال می تونم بیام بیرون! اما خوب! برای تمرین خوبه که بعدا به چال ِ ابدیم عادت کنم!
دانشگاهم خیلی به خونت دوره! باز قبلا خوب بود! مدرسم شهرری بود. یه موقع هایی که دلم می گرفت می تونستم بعد مدرسه جنگی بیام یه سری بهت بزنم و برم بدون اینکه تابلو شم! اما از پونک دیگه نمی تونم یواشکی بیام پیشت!
آها! اینم بگم تا یادم نرفته. می ترسم تو هم مثل مامان من از یه چیز دانشگاه نگران باشی! اونم اینکه دخترا قاپم رو بدزدن! خیالت راحت! اونجا اصلا دختر گیر نمی آد! کلاسامون اگه 60 نفر باشه فقط 4تاشون دخترن! تازه! مگه قاپ ِ منم دزدیدن داره؟ اصلا مگه من قاپ دارم؟ قاپ چی هست اصلا؟ فکر کنم خدا یادش رفته تو خلقتم بهم قاپ بده!

راستی! می دونی که پسرت هم داره می ره! اونم داره می ره اون دنیا! البته نه از اون مدلاشا! منظورم آمریکاست! خودت که دیگه نیستی! کپی برابر اصلتم که داره می ره! من نمی دونم این وسط چه خاکی تو سرم بریزم! تنهایی رو چی کار کنم. درد دلم رو به کی بگم. دنیای زرتشت اینا که منو راه نمی دن! دنیای شما پناهنده نمی خواد؟ اقامت نمی ده؟

آخ که دلم چقدر واسه اون ساندویچ کتلت که نزدیک چهارراه سعدی برام خریدی تنگ شده. بعد از اینکه رفتی خیلی گشتم که مغازش رو پیدا کنم و به یاد دوتاییامون یه ساندویچ بخورم. اما فکر کنم جمع کردن! می بینی حافظه رو؟ حک شدی تو مغزم. مثل حکاکی های تخت جمشید که الان بعد یه عالمه سال هنوز سالم و سلامته!
یادت هست چرا اون روز رفته بودیم بیرون؟ دایی فرخ می خواست بره چین! رفتیم ولیعصر مدلای لپ تاپ رو یادداشت کنیم که اگه رفت و با قیمت کمتر پیداشون کرد خبر بده که اگه خواستیم بخره برامون!

وقتی می خواستیم هلالی باغچه رو هم بکنیم و صاف کنیم باز یادمه با هم رفتیم از این گردالیا که سر ِ دستگاه برش سنگ می بندن بخریم واسه سنگ کاره! تازه از این فشفشه درازا که باهاش آهن جوش می دن هم خریدیم. قبلش رو بگو! به چه زوری درخت انگور خشکه رو با دایی رضا و بابا و خودم و خودت کندیم! اوف! چه سفت بود!

این همه گفتم که بگم من هنوز ثانیه ثانیه ی با تو بودنم رو یادمه! خیلی بیشتر از این خاطره دارم! یه هفته هم پشت سر ِ هم بیای به خوابم و همش برات خاطراتمون رو بگم بازم وقت کم می آد.
اگه هنوز من رو یادته! اگه هنوز امیر حسینی می شناسی که قیافش شبیه منه یا اخلاق گندش مثل منه! یه موقع هایی گذرت که به خوابم خورد سری به ما بزن! یا حداقل از همون بهشتی که توش هستی با لپتاپت وبسایتم رو چک کن! اگه فیس بوک داری بهم بگو که ادت کنم! خلاصه منتظرتم.
یه لطفی هم در حقم بکن! اگه اونجا اقامت می دن، دست ما رو هم بگیر...

باز اول مهر شد و من دیوونه شدم.

مراقب خودت باش.

منم مراقب خودم هستم.

فعلا...!


۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه

از سری عکس های قائم شهر



اسب

امیر حسین
23 شهریور ماه 1389




------------
امشب یه شعر گفتم، برای دوستام، برای کسایی که دوستشون دارم. و شعرم رو جایی گذاشتم که کسایی که دوستشون دارم حتما بخونن. امیدوارم که بخونن.

این چند وقته ذهنم خیلی درگیره. من و چند تا از دوستام تصمیم گرفتیم جمعه ها بریم بیرون، بگردیم و کمی خوش باشیم که برای شنبه انرژی بگیریم. اما انگار بزرگترامون زیاد با این شیوه موافق نیستن. (البته حق دارن چون با وضعیتی که الان بر جامعه حکمفرماست، باید هم بیش از حد نگران وضعیت جوون ها باشن).
الان درگیرم، می خوام یه جوری برنامه بریزم که نه سیخ بسوزه نه کباب.
نه بزرگترامون بیش از حد نگرانمون باشن، نه ما از هم بیوفتیم و نتونیم هم رو ببینیم.

گیرپاچ کردم شدید... موقع هایی که گیرپاچ می کنم نیاز دارم که با یکی حرف بزنم (حتی اگه اس ام اسی باشه)
اما یا خوابن، یا شارژ ندارن، یا حال ندارن، یا در دسترس نیستن، یا خاموشن، یا ....

خدا به مدیرا، یا دانشجو های مدیریت صبر ایوب بده و ایده های خفن خضر!

۱۳۸۹ مهر ۳, شنبه






زده ام فالی و فریاد رسی می آید...

امیرحسین
3 مهر 1389




-----------------------------

دیروز یه مهمونی با شکوه بود... پر از دوستای خوب و مهربون، پر از سر و صدا، همه بودن، همه ی کسایی که باهم رابطه داشتیم، از خاله و پسر دایی و دایی بگیر تا دوست داییم و دوستام تو گروه موسیقیمون. خلاصه کلی سر و صدا و شور و هیجان تو خونه موج می زد.
امروز، هیچکی خونه نیست! همه رفتن مدرسه و سرِ کار و من چون کلاس های دانشگاهم شروع نشده تو خونه ام! یه گوشه می نشینم و جای خالی همه ی کسایی که دیروز بودن رو نگاه می کنم و اونها رو روی صندلی ها تجسم می کنم و به خودم تبریک می گم که "بالاخره بعد از یه عمر آرزوی خاله داشتن، خاله دار هم شدی..." البته به لطف مامانم که حرفی رو که سالها تو دلم بود و از گفتنش خجالت می کشیدم ، بالاخره گفت! آخیش! دلم سبک شد!